پست یکُم، به جای معرفی وبلاگ
این پست راجع به یکی از انگیزه های مهمم برای نوشتن توی این وبلاگه. این که انتظار دارم این وبلاگ کوچولو -و احتمالا پر از اشکال- به شغلی که دارم و به طورخاص علاقم به قهوه، اون روح و حالوهوایی رو که خودم میخوام بده و مسیر کاری گنگی که توی ذهنم هست رو مشخصتر و شفافتر و بالغتر بکنه.
الان یک ماهه که شغل جدیدم رو دارم. باریستای یه کافهی کوچک توی یک مجموعه ی پت شاپ. یعنی مجموعهای که علاوه بر این کافه، داروخونهی حیوانات، فروشگاه حیوانات، آرایشگاه حیوانات و ... رو هم در خودش داره. البته باریستا عنوانیه که باهاش استخدام شدم ولی درواقع همهکاره ی این کافهی کوچولو من حساب میشم. گرفتن سفارشها، درست کردن و سروشون، نظافت کافه و شستوشوی ظروف، تعیین منو، تغییر منو، تعیین چیدمان، تهیهی مایحتاج کافه و ... همه بر عهدهی منه.برای من واقعا شغل جذابیه. راستش از جذاب هم یک چند قدم اونطرف تره. از اون شغل هاست که دلبری میکنه برای آدم.چند مورد از این جذابیت ها و قشنگی ها رو بگم؟ یک کمی جلوتر میگم. اول این مقدمه رو به یک جایی برسونم. القصه. وقتی که مجموعه، من رو پسندید و من هم تصمیم گرفتم کارم این باشه سؤالی که برام مطرح شد این بود که این جذابیته که صحبتش شد چقدر جدیه؟ چقدر باید روش حساب کنم؟
چرا گفتم وقتی که تصمیمم رو گرفته بودم این سؤال برام مطرح شد؟ چون رویکرد من اینه که وقتی پای تصمیمهایی وسط میاد که کلی چالش و هزینه دارن ولی بدجور دلم رو بردن شیرجه میزنم توشون . با حال و هوایی شبیه این بیت حافظ:
چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری به مذهب همه کفر طریقت است امساک
اینطور میگم با خودم که لابد ذهنم یه چیزی توی اون کار دیده و فهمیده که به من گیر داده که باید برم سمتش. حتی اگه دلایلش رو فعلا کامل رو نکنه.
یه سؤالی که توی این شرایط واسم ایجاد شد، این بود که یک چنین جذابیتهایی چقدر میتونن اعتبار داشتهباشن؟ چقدر قابلیت این رو دارن که دلم بهشون گرم باشه؟ چقدر باقی میمونن؟ نکنه دو روز دیگه خودمو ببینم توی یک شغل ملالآور که به خاطر جذابیتهایی که توش میدیدم حس حماقت کنم؟ این ترسه که احتمالا بر اساس تجربیات سابقی که داشتم توی ذهنم اومده، از همون اول راه، میتونه من رو سست کنه و دیوار کذایی رو تا ثریا کج ببره.این شد که گفتم یک کمی با خودم فکر کنم راجع به این که چه رویکردی باید نسبت به این ترسم داشته باشم خب قبل این که ادامه بدم یه چند تا از جذابیتهای این کار رو بشمرم:
- وسایلی که داشتنشون و کارکردن باهاشون، تفریحی بوده که همیشه روح منو تازه میکرده یا آرزوی داشتنشون یکی از انگیزههای تلاش کردنم بوده، حالا میشه همدم صبح تا شب من. در رأسشون اسپرسو ماشین کوچک و بامزه ای که مدتیه خودم برنامه داشتم بخرم و متعلقاتش، از جمله آسیاب قهوه خاص و ناکباکس کوچولوی کنارش. (دوست دارم بعدا یک پست مجزا رو به این وسایل و ویژگیهای جالبشون اختصاص بدم)
- این که همهکاره ی یک کافه یک نفر باشه یک، اینکه باعث میشه آدم نتیجهی کار رو محصول رویکرد خودش بدونه و این واقعا جذابه،دو، اینکه دست آدم واسهی اعمال نظرات و اتخاذ رویکردهای مدنظرش باز ترمیشه و سه، باعث میشه آدم نیازها و چالشهای یه کافه رو از جنبه های مختلف بشناسه و به طور کلی با این کسب و کار آشنا بشه.( یک و دو و سه رو به ترتیب اهمیتش برای خودم نوشتم)
- اینجا تقریبا مشتری گذری وجود نداره. همه مشتری ها ثابتند. تجربه ی رابطهی باریستا با مشتری محدود به چند دقیقه نیست . یک ارتباط ادامه داره. نقاط قوت و ضعف کافه، پیشرفتها و پسرفت های کافه، تغییرات کافه، افزایش مهارت باریستا و ... چیزیه که مشتری های ثابت میبینند و بازخورد میدن و اگر علاقه ی باریستا به کافه روح بده. اونا این روح رو می گیرن و با بازخوردشون پررنگترش میکنن.
- حضور در یک دنیای خاص جدید. دنیایی که من تا به حال توش نبودم و حالا فرصت این رو دارم که از خیلی نزدیک باهاش آشنا بشم. دارم از دنیای پت صحبت می کنم. این طور فرو رفتن در یک دنیای خاص یکی از جالبترین چیزای دنیاس. شبیه یک سفره به کشوری با فرهنگ و زبان و غذای خاص خودش.
خب همینجاها که دارم این جذابیتها رو میشمرم و از شمردنشون هم لذت میبرم ، ذهنم یکهو میاد وسط و میگه بابا تند نرو. بچه نشو. این خبرا نیست! ذهن این رو میگه، حتی به قیمت نابود کردن تمام اون انرژی و انگیزه و جذابیت. میپره وسط با این عزم که همه ی این حس و حال رو تغییر بده و به قتل برسونه. حرفشم اینه که این حسها باقی نمیمونن. دل خوش نکن بهشون .
با خودم اینطور فکر می کنم که این جذابیتها، این ارتباطی که با کارم میگیرم، این desire، وقتی به خطر میفته که اون چیزی که منو کشونده اینجا آروم آروم محو بشه. اینجا و چالش هاش من رو سردرگم کنه. حس کنم این موقعیت، چیزی جز یه شغل صرف نیست و خروجیش چیزی جز حقوقم نیست و اون موقعس که چالش ها روی سرم خراب میشن و دوستداشتنی ها، حکم اغواگرهایی رو میگیرن که من رو به دام انداختهاند و حسی که بهم میدن حس حماقته.
یکی از چیزای مهمی که قراره این وبلاگ برای من باشه اینه که چیزایی مثل اون چه که توی ذهنمه، مسیر گنگی که از زندگی کاری متصورم، اون چیزی که منو آورده توی این پت شاپ و... رو برام نگه داره و رشدش بده و از گنگی درش بیاره و بالغش کنه. این در حال حاضر مهمترین انگیزمه واسهی نوشتن.